کد مطلب:28958 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:123
پدرم دو درهم را گرفت و در را بر او بست و خوابید. در خواب، امیر مؤمنان را دید كه می فرماید: بلند شو و او را از حرم من بیرون كن. او مسیحی است. علی بن طحّال برخاست و ریسمانی برداشت و آن را بر گردن آن مرد افكند و به او گفت: برو بیرون، تو مسیحی هستی و با دو دینار مرا فریب می دهی؟ به او گفت: مسیحی نیستم. گفت: چرا هستی. امیر مؤمنان به خواب من آمد و به من خبر داد كه تو مسیحی هستی و گفت كه او را از پیش من بیرون كن. آن مرد گفت: دستت را بیاور. من شهادت می دهم كه جز خدا معبودی نیست و این كه محمّدصلی الله علیه وآله فرستاده خداست و امیر مؤمنان، خلیفه خداست. به خدا سوگند، احدی نفهمید كه من از شام بیرون آمدم و هیچ كس از مردم عراق هم مرا نشناخت. آن گاه مسلمانی او نیكو شد.[1].
3053. إرشاد القلوب - به نقل از علی بن یحیی بن حسین طحّال مقدادی -: پدرم از پدرش از جدّش مرا خبر داده است كه: مردی نمكینْ چهره و پاكْ جامه پیش من آمد و دو دینار به من داد و گفت: درِ حرم را به روی من قفل كن و مرا در داخل، تنها بگذار تا عبادت خدا كنم.